حرف دل

حرف دل

حرف دل
حرف دل

حرف دل

حرف دل

برای امین...

حرف بزن...حرف های تو سنگیست پیش پای زمستان!

تجربه یعنی این...

سلام...


امروز پگاه گلم پگاه عزیز اولین تجربه ی کاریش بود...خیلی جالب بود حقیقتا دروس آکادمیک


با کار واقعی خیلی متفاوته حتی با اینکه من دانشگاه تیپ 1 هستم...صبح میوقع خونگیری


یه پسره غش کرد...کلی شکلات دادمش خورد....پیرمرد داشتیم نینی داشتیم...یه


عالمه...بعد رفتم بخش تجزیزه ادرار و مدفوع.اونجا دیگه اصل هیجانه!!!!!!!!!!!!!!خیلی نکته ی


جدید یاد گرفتم...یه سری هم به کشت مدفوع و ادرار رفتم که خودش غنیمتی بود...اخه با


دو تا تست البته روش تست اشنا شدم که فقط تو همون ازمایشگاه انجام میشد....خدا رو


شکر میکنم واقعا..مادرم با آقا دادش تو راهن که بریم فسا...من هنوز وسایل جمع نکردم


البته مهم نیست...آخه من همش رو میریزم فله ای تو ساک و میرم اصلا اعتقادی به تا کردن


لباس در چمدان ندارم...مگر در مواقعی خاص...راستی عجب هوایی شده...بهاری


بهاری.وای شیراز خیلی خوشکل شده خیلی زیاد...به درخت روبروی اتاقم توی خوابگاه 4


فصل رو دیدم...الان جونه های سبز زده...زمستان هم که زیر برف بود...تابستان هم سبز


سبز و پاییز هم خدا شروع کرد رنگ بازی کردن....

دعوا...

سلام...


من از صبح ساعت شش و نیم دقیقا تا یک ربع بع هفت شب کلاس داشتم...وقتی رسیدم


دیدم یکی از هم اتاقیام که همیشه م رو اروم میکنه و هوام رو داره و در برابر همه صبور


هست خیلی عصبی و داغونه گفتیم چی شده گفت از دست هماتاقی جدیدمون ناراحته و


واقعا حق داره...دیگه ایشون هم شورش رو در آروده بود...اول اینکه مثل ما جوجه 72 ای


نیست و 68ای هست و یک ماه دیگه عروسیشه بیاد یه فرقی با ما داشته باشه!!!!خلاصه


من عصر خیلی کلی گفتم بچه ها باید به هم احترام بذاریم و یک سری اصول رو رعایت کنیم


اینم فوری صداش رو بلند کرد که من به همه احترام میذارم همیشه.گفت حالا هم ساکت


باش چون به سکوت احتیاج دارم..منم گفتم اون زمان که فلانی خواب بود میگیم ساکت


باش تو باید ساکت میشدی نه حالا ما...بعدم بهش گفتیم وسایلاش رو از وسط جکع کنه و


گفتم در اتاق رو آروم ببند...خلاصه بعدم عین بچه کوچیکا رفته به دوستم اس ام اس داده


که ازت توقع نداشتم دوستم هم به من میگه چی شده گفتم ول کن هرچی هم باشه با


من دعوا کرده....ولی دلم خنک شد ازش دفاع کردم!!!تو اتاق 8نفره همه چی رخ میده!!!!!!!!!!

آخرین...

سلام...


خب اول اینکه امروز بهترین روز زندگیم بود..ینی یکی از بهترین روزا...صبح که میرفتم


دانشگاه هوا عالی بود...امروز رفتم از طرف دانشگاه شیرخوارگاه ...یک عالمه بچه بدون


سرپرست...با خودم میگفتم خدایا سرنوشت اینا چیه؟؟؟؟؟؟؟یکی از بچه ها رو تازه اورده


بودن تا مارو دید گفت مامان...اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم!!!یکیشون رو بغل کردم دیگه از


بغلم پایین نمیومد سرپرسته گفت نباید بغلشون کنی آخه اینا خیلی زود بهت وابسته


میشن...پشیمون شدم چون وقتی گذاشتمش زمین گریه کرد منم به سرپرستشون گفتم


آرومش کنن تا دلم آروم بشه...یکی دیگه بود اسمش ابوالفضل بود از بس شیرین بازی


برامون درآورد دیوونه شده بودم...یکی دیگه بود دوروزش بود...یکی دیگه بود یه بیماری


داشت که مدام باید پوستش رو چرب میکردی یا در هوای مرطوب بود وگرنه تمام پوستش


کنده میشد...خلاصه سخت بود و شیرین...به طور رسمی دانشگاه قبل عید تعطیل


شد!!!!اما من 5شنبه میرم آخه میخوام 4شنبه و 5شنبه رو برم سر کار...امروز کلاس


فرانسه هم عالی بود برا رامین و ساغر و یه دختر دیگه کلوچه خریدم...مزه داد...امروز


همون همکلاسیم اومد باهم حرف زد هوا هم عالی بودا خیلی کیف داد!!!خلاصه آروم شدم


آخه حس کردم همون آدم دوسال پیش هست!!!!!!

شام...

سلام...


راستی شام کتلت با آش رشته داشتیم...بعدشم برا وتولدین زمستان تولد گرفته بودن خوابگاه


ما هم رفتیم البته من پاییزی هستم...خلاصه خوب بود رولت دادن با شربت آبلیمو با کیک


خامه....خوب بود بعد هم با دوستم آهنگ وقتی میای رو خوندیم خیلی خوش گذشت...الانم


بابام زنگ زد شاد شدم...