شروع...

سلام .چقد شروع کردنش سخت بود برام.حتی از خداحافظیش سخت تر...


دیشب به سرم زد دوباره بنویسم....تموم این مدت نظرای همه رو میخوندم اما به


هیچکدومش جواب نمیدادم که وابستگیم از بین بره..


هم اتاقیم زیاد اردو جهادی میره اردوهایی که مناطق محروم میرن و یک سری خدمات رو به


اونا ارایه میدن.در واقع اردو جهادی بدون اون معنا نداره.دیشب حث این بود که حالا که سال


آخر خاطراتش رو به من بگه تا من براش ثبتش کنم...امیدوارم موفق بشم.احساسش برام


جالب بود اینکه میگفت نگاه بچه ها هیچوقت یادم نمیره....


دیشب برای هم اتاقیم یکی از داستان ها ی سید های مهدی شجاعی رو که در رابطه با


جنگ بود رو خوندم...


تو این مدت یه عالمه اتفاق های جالب و باحال و شاید بعضیاش تلخ البته از دیدگاه ما آدم


ها برام رخ داد...


چند وقت پیش شیراز برف اومد یه عالمه عکس با دوستام گرفتم برفگیر شدم تا دیروقت


نرسیدم بیام خوابگاه خیلی کیف داد البته روز بعدش به حدی سرما خوردم که برگشتم


خونه تا درمان بشم...یه عالمه مطلب توی ذهنمه اما چون هیجان زده ام نمیتونم همش رو


بنویسم...