می ترسم...

می ترسم از صدا که صدا عاشقت بشود


این سوت کوچه گرد رها عاشقت بشود


گفتم به باد بگویم تو را ...نه...ترسیدم


این گردباد سر به هوا عاشقت بشود


پوشیده ای سفید،کجاسبز من؟


نکند نار و ترنج باغ ضفا عاشقت بشود


بگذار دل به دل غنچه ها ولی...نگذار


پروانه های خانه ما عاشقت بشود


حالا تو گوش کن به غمم شهربانو


تا در قصه هام شاه و گدا عاشقت بشود


بالا نگاه نکن آفتاب لایق نیست


می ترسم آن بلند بالا عاشقت بشود


مال منی تو، چنان مال من که میترسم


حتی خدا نکرده خدا عاشقت بشود


خورشید قصه ی مادربزرگ یادت هست؟


خورشیدمی تو،ماه چرا عاشقت بشود؟


وقتی نشسته اینهمه خاکی به پای تو غمت


باز این گدای بی سر وپا عاشقت بشود؟


عمری است گوش به زنگم،چرا؟...


که نگذارم حتی درنگ ثانیه ها عاشقت بشود


این شعر،اوست،به عمد ناموزون


تا تو،تو ی مخاطب او عاشقش نشوی