آرامش...

سلام...


خیلی خوشحالم که هنوز آرامش خونه رو با هیچی عوض نمیکنم...هنوز خون و خانودام رو


بیشتر از همه چی دوست دارم..امروز مادرم بهم گفت وقتی نیستی ظهر ها خوابم نمیره


وامروز یه خواب حسابی کردم...عصر هم با هم رفتیم پیاده روی و وقتی برگشتیم با هم


کارای خونه رو انجام دادیم...


دیشب اون اقای همکلاسیم که ازم خواستگاری کرده بود...بهم اس ام اس داد منم اعصابم


خورد شد...نمیدونم چرا ازش متنفر شدم...نه اینکه بهش بی احترامی کنم اما دیگه دوس


ندارم دوسم داشته باشه!!!


از وقتی فهمیدم چون پولدار و خانواده داره بهش بر خورده که گفتم نه بیشتر زورم


میگیره...بزور میخواد به من ثابت کنه که من بهش میگم بله...خب این چه وضعیه...حتی


بهش اجازه ندادم بیاد خونمون...خلاصه دیشب که اس ام اس داد یه خورده داد و بیداد راه


انداختیم بعدم برا اهل خونه خوندمش بعدشم بابام شمارش رو ازم گرفت تا بهش بگه انقد


مزاحم من نشه...من نمیدونم چرا عین دیوونه ها تا صبح گریه کردم..بله دیگه خل نبودیم که


شدیم مثل اینکه....


جمعه با فامیل و خانوده رفتیم بیرون خیلی کیف داد البته سرد هم بود...جای همه سبز


بود...