آخرین...

سلام...


خب اول اینکه امروز بهترین روز زندگیم بود..ینی یکی از بهترین روزا...صبح که میرفتم


دانشگاه هوا عالی بود...امروز رفتم از طرف دانشگاه شیرخوارگاه ...یک عالمه بچه بدون


سرپرست...با خودم میگفتم خدایا سرنوشت اینا چیه؟؟؟؟؟؟؟یکی از بچه ها رو تازه اورده


بودن تا مارو دید گفت مامان...اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم!!!یکیشون رو بغل کردم دیگه از


بغلم پایین نمیومد سرپرسته گفت نباید بغلشون کنی آخه اینا خیلی زود بهت وابسته


میشن...پشیمون شدم چون وقتی گذاشتمش زمین گریه کرد منم به سرپرستشون گفتم


آرومش کنن تا دلم آروم بشه...یکی دیگه بود اسمش ابوالفضل بود از بس شیرین بازی


برامون درآورد دیوونه شده بودم...یکی دیگه بود دوروزش بود...یکی دیگه بود یه بیماری


داشت که مدام باید پوستش رو چرب میکردی یا در هوای مرطوب بود وگرنه تمام پوستش


کنده میشد...خلاصه سخت بود و شیرین...به طور رسمی دانشگاه قبل عید تعطیل


شد!!!!اما من 5شنبه میرم آخه میخوام 4شنبه و 5شنبه رو برم سر کار...امروز کلاس


فرانسه هم عالی بود برا رامین و ساغر و یه دختر دیگه کلوچه خریدم...مزه داد...امروز


همون همکلاسیم اومد باهم حرف زد هوا هم عالی بودا خیلی کیف داد!!!خلاصه آروم شدم


آخه حس کردم همون آدم دوسال پیش هست!!!!!!