حرف دل

حرف دل

حرف دل
حرف دل

حرف دل

حرف دل

فردا...

سلام..فردا که به امید خدا امتحان بدم یکی دیگه بعدش دارم...


فردا یکی دیگه از دوستام هم میره خونشون از اتاق 8 نفره 3نفرمون میمونیم.


اولش با خودت میگی چه خوب اتاق خلوت شد...اما چشمت به تختای خالی و فضای وسیع اتاق که میفته


دسته خودت نیست اما دلت میگریه...اینم از ترم 3 که داره تموم میشه دیگه یکم دیگه بگذره ترم 4 هم تموم شده...


خدارو شکر به خاطر تموم این روزا ...ازت ممنونم خدا که در بین تموم نبودن ها تو بودی و هستی...


تو دیدی یه وقتایی چقد دلگیر بودم چه غمگین بودم چه تنها بودم احساس امنیت نمیکردم احساس غریبی می کردم


و بدوم هیچ قضاوتی آرومم کردی..ازت ممنونم که در دوری من از خونه مواظب خانوادم بودی...دل مادر و پدرم رو قرص میکردی


و  به دادشم کمک میکردی...از اینکه خارج از قید زمان و مکان هستی ممنوم وخودت رو به خاطر خودت شکر میکنم...

روزمرگی زیبای من...

سلام


.امروز دوباره شیراز برف اومد.فکر می کنم الانم داره میاد.خیلی برف خوشکلی شده...البته امتحان خون شناسی دارم نرفتم بیرون.

 

مواد لازم ماکارونی رو خریدم دادم به دوستم برام درست کرد.اصلا حوصلم نمیشد خودم....خیلی خوشمزه شد...


فردا کلاس فرانسه ام تعطیله!به جاش باید یه روز جبرانی برم...


کارای نشریه بعدیم هم روبراه شده...قراره یه نشریه دیگه هم راه اندازی کردم هنوز براش اسم انتخاب نکردم...


رادیو هم همچنان برقراره!خیلی توی اجرا پیشرفت داشتم.اعتماد به نفسم هم بالا رفته...


امروز بعد از امتحان رفتم با یکی از استادام (استاد خون شناسی) که خیلی خیلی دوسش


دارم حرف بزنم ...داشتم در مورد امتحان براش حرف میزدم گفت امتحان رو بیخیال بیا بشین


کنارم بعدشم عکسای برگزیده 2013 رو نشونم داد و در مورد همشون یه عالمه برام حرف زد خیلی بهم انرژی داد...


بعدشم مثل همیشه باهم در مورد عرفان صحبت کردیم...


واقعا روز قشنگی بود و بعد هم فراز هایی از لیلی و مجنون رو برام از حفظ خوند...


الانم با بچه ها داشتیم آوای باران نگاه می کردیم دسته جمعی تو خوابگاه خیلی مزه میده...


از اداره خوابگاه ها هم به مناسبت میلاد حضرت محمد(ص) و امام صادق (ع) شیرینی آوردن...


می ترسم...

می ترسم از صدا که صدا عاشقت بشود


این سوت کوچه گرد رها عاشقت بشود


گفتم به باد بگویم تو را ...نه...ترسیدم


این گردباد سر به هوا عاشقت بشود


پوشیده ای سفید،کجاسبز من؟


نکند نار و ترنج باغ ضفا عاشقت بشود


بگذار دل به دل غنچه ها ولی...نگذار


پروانه های خانه ما عاشقت بشود


حالا تو گوش کن به غمم شهربانو


تا در قصه هام شاه و گدا عاشقت بشود


بالا نگاه نکن آفتاب لایق نیست


می ترسم آن بلند بالا عاشقت بشود


مال منی تو، چنان مال من که میترسم


حتی خدا نکرده خدا عاشقت بشود


خورشید قصه ی مادربزرگ یادت هست؟


خورشیدمی تو،ماه چرا عاشقت بشود؟


وقتی نشسته اینهمه خاکی به پای تو غمت


باز این گدای بی سر وپا عاشقت بشود؟


عمری است گوش به زنگم،چرا؟...


که نگذارم حتی درنگ ثانیه ها عاشقت بشود


این شعر،اوست،به عمد ناموزون


تا تو،تو ی مخاطب او عاشقش نشوی






شروع...

سلام .چقد شروع کردنش سخت بود برام.حتی از خداحافظیش سخت تر...


دیشب به سرم زد دوباره بنویسم....تموم این مدت نظرای همه رو میخوندم اما به


هیچکدومش جواب نمیدادم که وابستگیم از بین بره..


هم اتاقیم زیاد اردو جهادی میره اردوهایی که مناطق محروم میرن و یک سری خدمات رو به


اونا ارایه میدن.در واقع اردو جهادی بدون اون معنا نداره.دیشب حث این بود که حالا که سال


آخر خاطراتش رو به من بگه تا من براش ثبتش کنم...امیدوارم موفق بشم.احساسش برام


جالب بود اینکه میگفت نگاه بچه ها هیچوقت یادم نمیره....


دیشب برای هم اتاقیم یکی از داستان ها ی سید های مهدی شجاعی رو که در رابطه با


جنگ بود رو خوندم...


تو این مدت یه عالمه اتفاق های جالب و باحال و شاید بعضیاش تلخ البته از دیدگاه ما آدم


ها برام رخ داد...


چند وقت پیش شیراز برف اومد یه عالمه عکس با دوستام گرفتم برفگیر شدم تا دیروقت


نرسیدم بیام خوابگاه خیلی کیف داد البته روز بعدش به حدی سرما خوردم که برگشتم


خونه تا درمان بشم...یه عالمه مطلب توی ذهنمه اما چون هیجان زده ام نمیتونم همش رو


بنویسم...