سلام.
شما هم وقتی کوچولو بودید براتون جریان فرشته ی مهربون رو تعریف میکردن؟
که اگه بچه ی خوبی باشی فرشته ی مهربون میاد و براتون یه هدیه خوشکل میاره؟
من واقعا این قضیه رو باور کردم و کاش زود تر میفهمیدم پدر و مادرم همون فرشته ی مهربونن که هیچوقت
خودشون رو لو نمیدن!!!
هرچند که باور فرشته ی مهربون خیلی شیرین بود!!!!
خدا مامان و بابا هامونو برامون نگه داره
به امید خدا!!!مرسی از نظرشما
بی مفدمه بگویم دلم برات تنگ شده
ذهنمان این روزها فاطله پرنگ شده
مدت زمانیست که از هم بی خبریم! ای داد
شاید برسد که قبلهامان از سنگ شده
احساس پاکمان روبه فراموشی می رود چه زود
یاد وجود من چرا بی تو شباهنگ شده
قدر لحظه با هم بودن را ندانستم
در خاطرم چه بد خاطره کمرنگ شده
کاش لحظه ای درنگ می کردی و نمی رفتی
تا نبض من با نگاهت هماهنگ شده
درود بر شما.مرسی خیلی قشنگ ودلنشین بود.
واقعا!!!!
بغد برای تو هم اون جریان دستت رو بکنی بیرون کامیون رد میشه و دستت قطع میشه رو می گفتن؟
نه خاطره جان ماکه با دختر عمه هام میرفتیم مسافرت از کنار کامیون ها که رد میشدیم دست و جیغ و هورا میکشیدیم بعد از شیشه عقب نگاه میکردیم تا واکنش اونارو ببینیم!!!!!!!!!!!!!!
سلام خوبی وبلاگ خوب و جالبی داری
خوشحال میشم از وبلاگم دیدن کنید
در انتظار نظر زیبای شما هستیم.
سلام حتما.
دوره ما که از این وعده ها نبود.. مجبور بودیم بچه خوبی باشیم..والا تهدید میشدیم غول بی سر وپایی بیاد ببرتمون..اما اونچه در مورد پدر ومادر گفتین جالب بود
واقعا؟؟؟؟
دوران ما عجب دورانی بود!!!!مرسی از نظرات شما.