سلام.
رفتم به سایت زیبایی های زندگی من (سارا) یه سری زدم...یه پست داشت در رابطه با بازگشایی مدارس...یاد
اولین روزی افتادم که رفتم مدرسه..
به دلیل شغل مادرم که مدیر مدرسه بود توی یکی از روستاهای اطراف یه شهر که تازه اونجا هم شهر خودمون
نبود زندگیمیکردیم و منم اونجا باید میرفتم مدرسه...یادمه یه عالمه هیجان داشتم که وقتی با مادرم رفتم دفتر
مدیر یه دختره بود که ازما سنش بیشتر بود فک کنم چهارم و پنجم بود...با لهجهی خاص خودشون گفت تو اینجا
پسراش میزننت(مختلط بودیم) و من خیلی ترسیدم!!!
خیلی اذیت میکردم با پسرا فوتبال بازی میکردم!!!کیف میداد!
بچه های اونجا چون که روستا بود پوشش مخصوص به خودشون رو داشتن و به من میگفتن شهری!!البته از
نظر من منم مثل اونا بودم!!ولی خب از نظر اونا من لوس بودم...بین همه یه پسر بود که اونم تقریبا شریاط من
رو داشت البته اهل همونجا بود اما فرهنگش با اونا متفاوت بود...خیلی تمیز لباس میپوشید..خوشکل حرف
میزد... رقیب درسی هم بودیم...خلاصه رفت تو دلم منم نه گذاشتم نه برداشتم رفتم خونه به مادرم گفتم من
باید با فلانی ازدواج گفتم....واکنش مادرم خیلی قشنگ بود
...گفت پگاه عزیزم میدونی دختر با هر مردی که ازدواج میکنه باید تو شهر شوهرش زندگی کنه تو حاضری اینجا
بمونی و دیگه برنگردیم شهر خودمون و این بود که من برا همیشه اون پسر رو فراموش کردم......
وای امروز اولین روزه مدرسه بود الان از مدرسه اومدکم تالاپ افتادم رو کامپیوتر خـــــــــــــــــیلی خوشگذشت وای حال داد شدید
تو هم کارایی میکردیا
اره..خ.ش اومدی...چه خبرا بود؟؟؟کیف داد؟؟؟
با سلام وبلاگ خوب و پر محتواییه
اصلا فک کنم نخوندینش...ولی خب اره مرسی که سر زدین منم میام ببینم اونجا چه خبره