حرف دل

حرف دل

حرف دل
حرف دل

حرف دل

حرف دل

انتشار...

گاهی خسته می شود

گاهی خسته می شود

خسته از سرنگ های بی رحم همیشگی

خسته از انتظار بر روی تخت

 
خسته از تهوع های بی وقت

خسته از نگاه دیگران

خسته از جمله تکراری "خدا شفا بده "

خسته از اینکه صدای بازی بچه ها همیشه آنسوی پنجره است...!


گاهی با خود می گوید : کِی تمام می شود

 

بدون آنکه معنیِ " تمام" برایش معلوم باشد

...

پروردگارا...!

هنوز به تو امیدوار است

و هنوز از این امید خسته نشده

شفابخشش باش

او معصوم ترین است...!

 

 

این روزها که بحث بُرد برو بچه های والیبال و فوتبال و بانوان فوتسالیست و

اصلاحات، داغه می خوایم یه قصه ی غمگین رو برای غیرت ایرانی بیان کنیم.

درکشور آلمان، بانک سلول بنیادی مغز و استخوان، بیش از 30 میلیون عضو

داره یعنی اگه کسی سرطان بگیره احتمال مداواش خیلی بالاست...!

اما در ایران، نزدیک10 هزار عضو از 70 میلیون، بیشتر نداره...!

توی این همه شادی و صفا و این داستانها، خیلی ها منتظرن که شما فرشته

نجاتشون بشید. سرطان قابل درمانه با کمک تک تک شما...!

 

می پرسید چطور؟ کمی از بزاق دهانتون یا کمی از خونتون  رو بر میدارن و هر

موقع کسی  سازگار با خون شما، پیدا شد،کمی از شما خون می گیرن و پلاکت

هاشو میزنن به طرف دوم...! به نظرتون خیلی کار سختیه؟؟؟!!!

 

شاید شما فرشته نجات یک انسان باشید....

این مطلب رو اونقدر انتشار بدید تا این 10 هزار تا، به میلیون ها عضو برسه))

هرکسی تو هر شهری می تونه با مراجعه به سازمان های انتقال خون اطلاعات شهر خودش رو بگیره .

خواهش میکنم این کار رو بکنید تا دوستان، اقوام، نزدیکان و هموطنانمون رو دیگه کمتر از دست بدیم

شاید شما فرشته نجات یک انسان باشید...!

آسیب...

امروز صبح بیدار شدم برا امتحان دوستمم صدا کردم...خلاصه یکم با هم حرف زدیم و من


رفتم بیرون اومدم و صدای لرزش شدید شیشه رو شنیدم...


دوستم گفت پگاه ببین چه خبره..نگاه کردم خلاصه دیدم در و دیوار شروع کرد لرزیدن...زلزله


بود...گفتم زهرا زلزله است(با آرامش گفتم)..دیدم دوستم از بالای تخت خودش رو قل داد


کف زمین!!!!!!!حتی نپرید!1 خودش رو انداخت از خنده مرده بودم بعدم خزید


زیر تخت..بعد دارم میرم بیرون ببینم بچه ها در چه وضعین  عین جوجه ها که دنبال


مامانشون میرن اومده میگه پگاهی من


تنهایی میترسم منم خیلی اهل ترس و جیغ و ویغ نیستم هی میخندیدم میگفتم چیزی


نیست ...خلاصه ول کردن خودش از اون


بالا سوژه شد برام...

خوب یا ...

سلام...


نمیدونم براتون نوشته بودم که بعد از پدر و مادرم زوج رویاییم کی بوده...


مادرم با خانوم خیلی مهربون ،خیلی احساسی وخیلی مودب  وقتی من اول دبستان بودم


همکار بود...اون خانومه معلم ادبیات مدرسه ای بود که ماردم مدیرش بود...


این خانوم عین خودم از این روحیه های آنشرلی داشت حالا 25 و 26 ساله من 7


ساله...ایشون ازدواج کردن با آقای بینهایت


خوشتیپ و خوش قیافه که مهندس نفت بودن...


یه زوج کاملا رویایی...مثلا این آقا میومد دیدن خانومش بعد چند روز بعد از رفتنش میدیی تو


باغچه شون اسم خودش و خانومش رو با خاکشیر سبز کرده...


روابطشون خیلی زیبا بود...


بچه دار میشن...یه بچه ی نازو خوشکل...بعد از یه مدتی خبر دار میشیم خانومه ام اس گرفته یه ام اس رو به پیشرفت...


اون آقا با عشق تموم به ایشون رسیدگی میکرد...همه جوره...حتی طوری برخورد میکرد که خانوم خجالت نکشن چون عملا


دیگه کاری از دست خانوم بر نمیاد...


چند وقت پیش که برف میاد میرن بیرون برا برف بازی تا آقا پیاده میشه سکته میکنه و میره پیش خدا.....


خیلی شنیدن این خبر برام سخت بود...راه دانشگاه تا خوابگاه رو گریه کردم...و از خدا خواستم به اون خانوم قدرتی فراتز از


آدمای معمولی بده تا از خودش و دخترش مراقبت کنه...

اتمام...

سلام.


بالاخره به هر زوری بود امتاحانام تموم شد..بعضیاش شاهکار شد!!!


ترم دیگه احتمالا برم سر کار ...


فرادا میان دنبالم میرم خونه...صبح میرم دفتر نشریه عصر هم کلاس فرانسه دارم...