حرف دل

حرف دل

حرف دل
حرف دل

حرف دل

حرف دل

برگشتم...

سلام...


حال شما؟؟؟


من چند روز نتونستم بیام دیگه درگیر بودم...خلاصه دوباره دانشگاه و برنامه های شلوغ !!!


از امین خیلی خیلی خیلی ممنونم که نظر بارون کرده بود...واقعا حس خوبی بهم دست داد...خوبه ها آدم دوستای مجازیش هم باحال باشن.


دوستان از مشهد و قم و اینورا اومدن سوغاتی بارون شدم...و خوراکی هم اوردن البته!!


تفسیر رو انداختیم دوشنبه و این شد که من عزیز چهرشنبه هم تعطیل شدم...



فیلم...

سلام...


این قضیه سریال شوق پرواز خیلی باحاله!دلم میخواست بدونم اگه نقش شهید بابایی رو یکی


دیگه بازی میکرد همین قدر هوادار داشت؟؟؟اخه الان شهید بابایی کنار گذاشته شده و همه


به شهاب حسینی(که بازیش رو دوست دارم) توجه دارن...اون روز یه جا خوندم نوشته بود من


خیلی افتخار میکنم که سیمای شوهرم مثل شهاب حسینی هست و شغلش هم خلبان


هواپیمای جنگی هست!!!کلا اصل موشوع سریال رو برد زیر سوال این بنده خدا...


بد نیست بعضی وقتا به این مسایل هم کمی فکر کنیم...انقدر درگیر حاشیه میشیم که


اصل موضوع رو فراموش میکینم(با خودم هستم)

فضولی...

سلام...


من از اینکه کسی بخواد الکی وارد حریم خصوصیم بشه خیلی بدم میاد...دلیلشم اینه که اصلا


به خودم اجازه نمیدم وارد حریم شخصی  اولین بار یکسی بشم...شاید باورتون نشه اصلا


عادت ندارم از زندگی شخصی کسی الکی بپرسم...مثلا اگر کسی برا یه چیزی برام بگه بار


بعد که دیدمش نمیگم چه خبر!!!اصلا برام مهم نیست ببینم تو کیف کسی چی هست ...


عکسای گوشی فلانی چین و این حرفا...شاید اینا که گفتم براتون خیلی بیخود باشه و بگید


معلومه هیچکس این طور نیست...ولی من کسی رو در همین حوالی خودم میشناسم که



به شدت اینطوریه!!!علنا میگه پگاه تو کیفت ر وببینم!منم همیشه میپیجونمش و اونم


نمیفهمه...البته من رکم و بهش میگم نه اگر بقیه هم چندبار بهش تذکر میدادن الان اینطوری


نبود!!!

سلامتی...

سلام...


دارم کتاب عقاید یک دلقک رو میخونم از هاینریش بل...دروغ چرا برای خودم اونقدر ها مهم


نیست کتاب از کیه بیشتر شاید از این جهت برام مهمه که مثلا چندبار که از مارکز میخونم


سبکش میاد تو دستم میتونم به یکی پیشنهادش بدم وگرنه...


رفتم به دادشم شب بخیر بگم پام خورد به تنگ آب ریخت رو کتاباش...معلوم نیست حواسم


به کی هست...



الان ذهنم درگیر این قضیه است که اون بنده خدایی که از ذهن ما عزیمت نمیکنه بیرون ما


هم الان تو ذهنشون تشریف داریم یا نه...پوریا گفت برام رنگینک درست کن دوباره براش


درست کردم...شبم سالاد ماکارونی خوردم واقعا خودم عالی درست میکنم(تعریف از خود


نباشه)...


دیگه هم همه چی روبه راه حالم اساسی خوش!!



آها !میبینم مادربزرگم با اندوه فراوان و غم و افسوس به مادرم میگه دیگه هیچکس نباید


باهاش رابطه داشته باشه گفتم مامانجون کی ؟؟؟دعوا شده؟کی با کی قهر کرده؟میگه


اوباما داشت تو اخبار میگفت کسی نباید با ایران رابطه داشته باشه!!!



گفتم میخواد نداشته باشه انقد اخم و غصه چرا داری!!!خیلی باحال بود...


خونه...

سلام...


من دوباره تعطیل شدم و برگشتم خونه......به به !!


البته دوشنبه اول تشریف بردم رادیو...واجرا کردم...بهم کتاب هدیه دادن اسم کتاب: نمیتوانی اما عاشق نباشی...


خیلی خوب بود احساس کردم اجرام بهتر شده بود...بعدش رفتم دانشکده برا مجری گری...واقعا احساس نمیکردم انقدخوب


بشه...دوستم میگه شده  بودی انگار ارمیا با  این چشم و ابرو انداختنت...همه کسایی که دوس داشتم هم تو مراسم بودن...


تا اخر هم نشستن...


بعد از مراسم ازیکی از مسیولین پرسیدم اجرا چطور  بود...گفتاجرات من رو یاد ژاله صادقی میندازه هم حس داشتی هم صدا


هم تنوع در تن صدا ... خدا ر وشکر کردم یه دنیا...دیگه اومدم ترمینال برگشتم خونه...تو اتوبوس هم با کناریم که یه خانوم


مسن بود هم کلام شدم و مادرم که اومد دنبالم رسوندیمش خونشون...امروزم فرم عضویت باشگاه پرسشگران رو طراحی


کردم...و برا مادرم مقاله در رابطه با انقلاب و بیداری ملت ها نوشتم...